آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

سلام داداشی

سلام به همدمم،به یدونه دخترم بالاخره ادرینا خانوم داداشی شما هم اومد.با همه نگرانی که داشتم  و باید تو رو 2شب تنها میزاشتم همه چی به آرومی تموم شد و آرسام ما هم زمینی شد. عمه آزاده اومد و عمه اعظم(عمه من) .تو و بابا و عمه ازاده شب موندین با هم تو خونمون البته 2 شب و تو به بهترین نحو همکاری کردی. من 15 تیر ساعت 9 شب بستری شدم و 16 تیر 8:30 صبح آرسام به دنیا اومد.اما بخاطر مشکل تنفسی و با همکاری عمه آزاده رفت تو دستگاه تا 4 روز. همون روز اومدی عیادتم اما زیاد تحویلم نگرفتی.17 تیر هم که اومدم خونه سرت به کار خودت گرم بود.فقط ازم میپرسیدی حالا که آرسام از دلت اومد بیرون میتونم رو دلت بپرم. چند روزی عمه اعظم و عمو ا...
16 مرداد 1393

خدا حافظ مهد کودک

سلام عصبانی من به تو فقط 14 روز رفتی مهد همین!3روز اول کامل.بعد زنگ زدن که خوابت میاد چند روزی هم نصفه رفتی و در نهایت بار آخر بقدری گریه کردی که بمن زنگ زدن بیا ببرش. ازم خواستی که دیگه نری.منم موافقت کردم.چون دوست نداشتم فکر کنی بزور مجبوری بری.بعضی روزها یهو میگی مامان من نمیرم مهد ها.میگم نرو عزیزم اما کاش میرفتی که من بعد ها دچار مشکل نشم.مهم نیست ،مهم خودتی دخترم این چند تا عکس جدید از آدرینا خانوم این پای ما مادر و دخترهههههههه این لباسم زن دایی برات خریده و خیلی بهت میاد اینم یه مدل خوابه دیگههههههه اینم رادین و آرا و آدرینا ...
6 خرداد 1393

سلام به مهد کودک

سلام بهار نارنج من بتاریخ 2 اردیبهشت 93شما خانوم خانوما زدی زیر گریه که میخوام برم مهد.گفتم نمیمونی ،گریه میکنی ،گفتی نه!میمونم گفتم من برمیگردم ها،گفتی میمونم. خلاصه ساعت 2:30 پوشوندمت و 2تایی با ماشین رفتیم دم مهد کودک قند عسل.رادین و آرا هم اونجان. خلاصه نیم ساعت من موندم بعد مجبور بودم بیام ماشینو بدم به بابا.هرچی گفتم بیا بریم نیومدی. منم برگشتم برات خوراکی هم خریدم بعد 20 دقیقه برگشتم.دیدم مشغول بازی هستی. باز رفتم پیاده روی و برگشتم باهام نیومدی خونه.من برگشتم خونه تا 7 اومدیم دنبال شما 3 تا.منو بابا و خاله الناز. زدی زیر گریه که بمونی اونجا.من که در حیرتم. امروزم خوراکیتو گذاشتی تو کیفت و آماد...
6 خرداد 1393

روز مادر

من یک مادرم،یک زن،یک همسر و البته یک دختر برای پدر و مادرم. نزدیک 35 ساله دختر مامان بابام هستم،عاشقانه فداکاری هاشونو تمجید میکنم. نزدیک 5 ساله همسر هستم،عاشقانه و صبورانه همگام هم شدیم. نزدیک 3 ساله که مادرم،تمام هستی من یگانه دخترم ،زیباترین برکت الهی. نزدیک به 3 ماه دیگر باز مادر میشوم،یگانه پسر من،زیباترین هدیه الهی. و در آخر با افتخار مینویسم نزدیک به 35 ساله که زنم،پر از عشق،پر از شوق زندگی برای خانوادم،ترانه لالایی مادرم در گوشم و خودم ترانه خوان یک لالایی دلنواز برای فرزندانم. زندگی من یعنی پدر و مادرم،همسرم ،فرزندانم و برادرم(خانواده) خداوندا روزگار را برای هر زنی هموار کن تا مادر نمونه باشد و دختر بی ن...
1 ارديبهشت 1393

سال نو عشق نو زندگی نو

سلام بهاری من به یدونه دختر نازم. عشقم کسالت و بی حوصلگی نمیزاره زیاد بیام و برات بنویسم.امروز 10 فروردینه و منو تو تنهاییم گفتم بیام یکم برات از اتفاقهای این مدت بنویسم.امشب شام خونه دایی محمد دعوتیم.خاله ناهید اینا هم هستن. متاسفانه امسال بخاطر شرایط جسمیم نتونستم از کسی پذیرایی بکنم. امسال هم مثل هر سال لحظه سال تحویل خونه بوبو بودیم ما و دایی محمد و بوبو و مومو.شام هم اونجا بودم و بعد برای عید دیدینی رفتیم خونه مامان مریم اینا.که عمه آزاده و عمه شادی اینا اونجا بودن. موقع ورود سال جدید من تو 23 هفته و 4 روز بودم .حالا میدونیم نی نی تو راهیمون پسره و اسمشم با مشورت با همدیگه آرسام توافق کردیم. البته این آرسام خان اصلا...
10 فروردين 1393

خواب من به روایت تصویر

آدرینا در لحظه تولد آدرینا در 2 ماهگی آدرینا در 3 ماهگی آدرینا در 3ماهگی آدرینا باز در 3 ماهگی آدرینا در 5 ماهگی آدرینا در 7 ماهگی آدرینا در 9 ماهگی آدرینا در 1 سالگی و نشسته آدرینا در 24 ماهگی در 30 ماهگی داغ داغ بازم عکس تازه تازه و در اخر اینم تخت خواب نرم ادرینا در 2سالو نیمگی ...
11 بهمن 1392

روزهای شلوغ

ترانه قشنگ زندگیم سلام   خیلی خیلی وقته نیومدم اینورا تا برات بنویسم.میدونی که دختر نازم  منتظر یه نی نی دیگه هستیم الان مامان تو 15 هفته و 4 روزه.این وروجک بر عکس تو خیلی منو اذیت کرد.هرچقدر سر تو اروم و راحت و بی ویار بودم  سر این کنجد که هنوز نمیدونیم دختره یا پسر اذیت شدم. غروبها دلم میگرفت 3 ماه اول.یه سری هم کمرم چند روز قلنج کرد.ماه اول هم بخاطر وجود لخته خون پشت جفت بمدت 15 روز استراحت مطلق بودم.که رفتیم خونه مومو. بقیه اش هم بابا مازیار کمک حالم شد.الان شکر خدا راحت ترم. تو این2 ماه هم شکر خدا کلی عروسی داریم یکی عروسی آناهیتا و امیره.یکی عروسی عمه سولماز و عمو نویده و یکی عروسی دایی علی(داداش خاله ...
11 بهمن 1392

دیراومدم اما با کلی خبر خوب

سلام گل خوش بوی مامان منو ببخش دیر اومدم واسه آپ کردن وبلاگت.آخه تو این ماه سرمون شلوغ شد یکم.برات میگم الان. اول اینکه 92/8/8 سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود.مثل هر سال 3 تایی برگزارش کردیم . آخر شب کیک رو بردیم خونه مومو اینا و دایی اینا هم اومدن همگی اونجا کیک رو خوردیم.حیف که نمیشه عکساشونو بزارم. چندروز بعد اون تولد آریسا جون بود که رفتیم اونجا و خیلی خوش گذشت بهمون. خبر مهم و داغی که تو این ماه زندگیمونو متحول کرد وجود یه نی نی جدید تو زندگیمونه.بلههههههههههه مامان تو دلی داره و تا تیر ماه شما صاحب یه خواهر یا برادر میشی.اره عزیزم خلاصه تونستیم تصمیم بگیریم که تو تنها بزرگ نشی و تو خونه همدم داشته باشی.اخه من از تک فر...
7 آذر 1392