آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

روز مادرم مبارک

وقتی یک سالت بودمشغول شد به غذا دادن و شستنت و تو با گریه های طولانی شب از او تشکر کردی. وقتی دو سالت بود مشغول شد به آموزش دادنت به راه رفتن اما تو با فرار ار آن هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی. وقتی 3 سالت شد مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن و تو با ریختن غذا بروی زمین ازش تشکر  کردی. وقتی 4 سالت بود مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی. وقتی 5 سالت بود مشغول شد به پوشاندن بهترین لباسها برای عید و تو با کثیف کردن آنها از او تشکر کردی. وقتی 6 سالت بود مشغول شد به ثبت نام کردن تو در مدرسه و تو باجیغ و داد که نمیخواهم بروم به مدرسه از او تشکر...
21 فروردين 1394

بهارت مبارک بهارم

دختر زیبا و ظریف من سلام پرنسس من سال 94 هم اومد بهاری دیگه و زندگی تازه .امسال چهارمین بهاری بود که دیدی . حالا حالا ها باید بهارهای زیادی ببینی. امروزت با پدر و مادر و برادر و 4تا پدر و مادر بزرگات ،خانواده دایی و عمه هات بهار رو تجربه کردی و فرداها با خانواده خودت.خودت میشی مادر و با همسر و بچه هات هفت سین میچینین. من فقط از خدا برات سلامتی و طالع بلند میخوام آدرینای من امسال هم مثل هر سال برای تحویل سال خونه بوبو اینا بودیم با این تفاوت که امسال رادین و زن دایی هم بودن و نرفتن کرمان.ساعت تحویل سال حدود 2:15 نیمه شب بود.بابا مازیار  و بوبو که قبلش خوابیدند و  قبل سال تحویل بیدارشون کردیم. ما همگی ب...
15 فروردين 1394

سلام سلام دردونه

دخترک نازو خوشگلم سلام عزیز دل مامان 7 روز دیگه سال 93 تموم میشه.سالی که برای ما شکر خدا خوب بود چون داداشیت به جمعمون اضافه شد. میونتون خوبه .البته گاهی تو بلا یه حرکتی میزنی روش اگه بفهمیم که بهت تذکر میدیم نفهمیم هم دیگه کاری که شده دیگه 21 بهمن ماه 93 برای آرسام جون مهمونی دندونی گرفتیم.به تو و رادین و ماهان خیلی خوش گذشت اما همون شب بشدت مریض شدی.اون شب ما خونه بوبو اینا خوابیدیم.تا صبح هی بیدار میشدی و گریه میکردی.صبح ساعت 7 به بابا زنگ زدم اومد بردیمت دکتر. بعد عمه آزاده هم اومد ویزیتت کردو برات دارو داد.تا شب حالت بد بود.فرداش تو بهتر شدی من مریض شدم و بعد از ما هم آرسام.برای همین تصمیم گرفتیم نزاریم تا اردیبهشت...
24 اسفند 1393

چی بگم والله

سلام یدونه من آدرینای من بد قلق شدی!نمیدونم آرسام باعثشه یا مهد؟! قبل از اینا همیشه به حرفام گوش میدادی.اما الان وقتی ازت یه چیزی میخوام میگی خودت بیار یا خودت برو و یا........... میری مهد اما به سختی.گریه میکنی التماس میکنی دیرتر بری یا نری.دلم آتیش میگیره اما اگه کوتاه بیام زحمت 1 ماهمون از دست میره. تو این مدت شبها از 8:30 نهایت تا 10 خوابیدی و صبحها هم بهتر بیدار میشی. چند وقتی هست با بابا میری مهد.من دیگه نمیبرمت. ظهرها هم یا بابا میاد دنبالت یا بابای آرا جون. روزهایی که مهد نداری خیلی خوشحالی......معلومه تنبلی ها. هی میگی مامان من چقدر دیگه باید برم مهد بسه هر چی یاد گرفتم! یه وقتهایی هم یواشکی...
13 دی 1393

بازم سلام به مهد کودک

بلههههههههههه سلام سلام به دخترک تحصیل کرده خودم بلههههههههههههه بازم تشریف میبرید مهد.یه 15 روزی هست داری میری مهد.با روانشناس کودک صحبت کردم قرار شد یه مدت خودم بیام و کم کم عادتت بدیم.صبحها یکم دیرتر از رادین و آرا میبرمت.یکم میمونم .هرکاری میکنیم نمیری کلاس خودت که نوباوه 1 هست.بزور میری پیش آرا کلاس نوباوه 2.قرار شد تا عادت کردن کاملت بزارن هر جا راحتی بمونی.ارا هم اونجا مثل یه خواهر بزرگتر مواظبته.اما خونه واییییییییییی مدام در حال جنگین.چند روز پیش به آرا گفتی (آرا چرا تو مهد مهربونی اما تو خونه بدی؟) بالاخره ساعت موندن من از 1 ساعت به 5 دقیقه رسیده.آرسام یا پیش خاله الناز میمونه یا پیش زن دایی.همه اسیر تو یه الف بچه هستن ت...
29 آذر 1393

تنی چند از عکس های خوشگل من در سنین مختلف

اینجا بیمارستانه و اومدی عیادت مامانییییییییییییی از بیمارستان بوبو بردت فروشگاه لایکو و برات یه راکینگ چیر خرید و تو ماشین سواری کردی مراحل نماز خوندن آدرینا با صورت تمیز بس که دخترم به فکر درس و مشقه با وسایل درسی میخوابه در حال آرایش دستگیر شده تیپ زدن آدرینا و رادین آدرینا و کیان     ...
2 آبان 1393

بازم دیر اومدم

سلام به گل قشنگ مامان.دخترک نازم. آدرینای قشنگم ببخش دیر اومدم برای نوشتن.سرم شلوغه عسلم.از صبح با تو و داداشیت مشغولم. یه مسافرت 13 روزه هم داشتیم به تبریز.مثل همیشه خونه عمه ناهید(دختر عمه مومو وبوبو).این دفعه خیلی جاهای دیدنی نرفتیم.حتی اسکو هم کم رفتیم اما نفهمیدیم چجوری شد 13 روز. 4مهر رفتیم و 17 مهر برگشتیم.برای تو و آرسام عقب بابا مازیار جا درست کرد و شما خوابیدین.برگشتنی هم برای تو مانیتور نصب کرد و تا خیلی راه رو سی دی باب اسفنجی رو میدیدی. خوب بود و خوش گذشت شما هر دو هم خیلی بچه های خوبی بودین. در ضمن کلی شیرین زبون شدی.مدام مشغول حرف زدنی.مدام داری برام در مورد یه قضیه صحبت میکنی وای اگه جواب ندم.هی میگی...
2 آبان 1393