آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

روزگار تکراری

سلام آفتابی به دختر آفتابی خودم آدرینا خانوم امروز سحر خیز شدی و 7:49 بیدار شدی منم بی خواب کردی.اما ساعت 10 خوابیدی و من از بیکاری و برای اینکه صدا نکنم اومدم تا برات یکم درد دل کنم. خانوم طلایی دلم گرفته.دلم واسه روزهای مجردیم تنگه,واسه روزهایی که بی قید و بی مسولیت بودم. مامانم همیشه کارهای منم بعهده میگرفت و من پادشاهی میکردم.با دوستام خوش بودم.همیشه خونمون پر بود از دخترا,بزن و برقص و خنده.اما حالا هر کدوم دنبال سرنوشت خودشونن.بعضیاشون خارجن و با بعضیاشونم در تماسم.اما من تو این شهر احساس تنهایی میکنم.هرچند که مامان بابام و دایی محمد اینا اینجان اما برای من که آدم اکتیوی بودم الان سخت میگذره. (بیدار شدی و داری میای و می...
29 آبان 1391

پارک

سلام خنک پاییزیم به تو یگانه دخترم خانوم خوشگلم امروز جمعه بود یهو هوس کردیم ببریمت پارک.سریع حاضر شدیم و رفتیم پارک عباس آباد.برات خیلی تازگی داشت.اما خوشت اومد عزیزم. یکم سرسره و تاب و الاکلنگ سواری هم کردی. راستی 48 ساعت بیشتره که شیرو ازت گرفتم.تا این لحظه که نخواستی و مثل همه کارهات با متانت داری از شیر گرفته میشی ماه من.منو ببخش اما دکتر گفت دیگه قطعش کنم. اینم چند تا عکس از پارک و یه عکس از تولد آریسا اینم از خونه خاله الناز و در تولد آریسا ...
26 آبان 1391

راه رفتنت مبارک

گلبرگم سلام خانوم طلا تبریک میگم.بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتی و راه رفتییییییییییییییییییییی امشب من نشسته بودم زمین سر پا بودی گفتم بیا  1 قدم اومدی سمت من و من رفتم عقب تر باز اومدی و دور زدی رفتی سمت بابایی و افتادی تو بقلش عزیزم. دیگه خوشت اومده بود و بین ما هی میرفتی و برمیگشتی تازه بما یادآوری میکردی دست بزنیم واست .بیشترین تعداد قدمهایی که بر داشتی 6 تا بود و یا مینشستی یا می افتادی تو بقل ما . دختر گلم امیدوارم همیشه تو زندگیت ثابت قدم و جدی باشی .مصر قدم بردار و پات نلغزه که زندگی شوخی بر دار نیست. مهربونم 18 آبان 1391 هم تولد آریسا بود و تو برای بار اول رفتی تولد که بزودی عکساشو میزارم.در ضمن کلماتی جدید ه...
26 آبان 1391

91/8/8

بیتانم سلاممممممممممممم میدونی امروز چه روزی بود؟ سالروز پیوند مامان و بابا.3 سال از با هم بودنمون  و 3 سال از روزی که قول دادیم همو خوشبخت کنیم میگذره. از پارسال شما خانوم خانوما تو عکسا به جمع ما اضافه شدی. ملوس مامانی نمیدونی که هر روز چقدر شیرین تر میشی.حالا دیگه جوراباتو میاری و پاتو نشون میدی و میگی ددر. کنترل رو میگیری سمت تلویزیون و مثلا کانال عوض میکنی. به دسته کلید میگی (ایش)و بر میداری و میری میندازیش تو قفل در خونه. راستی امشب با سر زدی تو بینی من.آی درد گرفتتتتتتتتتت. امشب با همسایمون (خاله الناز مامان آرا)و بابای آرا رفتیم قلیون کشیدیم که شما و آرا خانوم 2 ساله چنان قلیون کشیدین که ما مات م...
9 آبان 1391

پایان 11 ماهگی من

یکی یکدونه خونه سلام عشقم بالاخره 11 ماهت هم تموم شد و نزدیک داری میشی به 1 سال. حسابی شیطون شدی.خیلی تخصصی چهار دست و پا میری اما هنوز از راه رفتن خبری نیست.گاهی هرچی ما میگیم رو فقط 1 بار تکرار میکنی مثل ای بابا که خاله الناز گفت و تو تکرار کردی. اما بعد هر چی التماس میکنیم دیگه نمیگی.ا این ماه تولد مامان هم بود.شدم 33 ساله.ای خدا استوپ کن. اولین سالیه که کنارم هسی عشقم. یه مسافرت3روزه تهرانم داشتیم که دیگه دل بری کردی ها.خونه عمه اکرم مخصوصا.تو بغل علی رفته بودی بغل کسی دیگه نمیرفتی شیطون. خب دخترم در حال تدراک تولدتم هر چند کس زیادی نیست اما بازم تولد میگیریم برات. عاشقتم یه دنیا .سالم باش و خوب بزرگ شو. ...
26 مهر 1391

دنیای ابریشمی من

 چشمای بسته تو رو با بوسه بازش میکنم  قلب شکسته تو رو خودم نوازش میکنم  نمیزارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی  تا وقتی من کنارتم به هرچی میخوای میرسی  خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطر تنت  کاشکی تو هم بفهمی که میمیرم از نبودنت  خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمارم  جای تو گریه میکنم جای تو غصه میخورم  هر چی که دوست داری بگو حرفهای قلبتو بزن  دل خوشی هات مال خودت درد دلات برای من  من واسه دوست داشتن تو قیده یه دنیا رو زدن  کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم نرم و ابریشمین شدم از احساس    تو شدی نقش اول زندگیم و من نگهب...
19 مهر 1391

بازم رفتم سفر

یاشاسین منیم آتا بابا یوردیم آذربایجان زنده باد آذربایجان سرزمین آبا و اجدادی من عزیز دلم بازم رفتیم تبریز برای گردش.91/7/5 صبح ساعت 7:30 سه تایی حرکت کردیم سمت تبریز.مثل همیشه تو راه خانوم و آروم بودی و بیشتر راه رو خوابیدی.یه توقف نیم ساعته تو آستارا داشتیم. بعد رفتیم اردبیل خونه دوست بوبو .مومو و بوبو 1روز از ما زودتر حرکت کرده بودن و تو اردبیل همدیگرو دیدیم. ساعت 4 هم از اونجا 2 ماشین راه افتادیم سمت تبریز که 7 رسیدیم و شام خوردیم و رفتیم خونه دایی بهروز. برای خواب هم رفتیم خونه ناهید دختر عمه مومو و بوبو.البته بیشتر خونه اونا بودیم .همشون عاشقت شدن. از همون اول باهاشون دوست شدی و غریبی نکردی.همش تو بغل ناهید یا ...
16 مهر 1391

منو باش

  عزیزم اینم عکس از مرواریدات امیدوارم یه عمر بهت وفا کنن.   اینم از سرپا واستادنت قربونت برم ...
22 شهريور 1391