آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

بازم سلام به مهد کودک

1393/9/29 0:55
نویسنده : مامان آرزو
324 بازدید
اشتراک گذاری

بلههههههههههه سلام سلام به دخترک تحصیل کرده خودم

بلههههههههههههه بازم تشریف میبرید مهد.یه 15 روزی هست داری میری مهد.با روانشناس کودک صحبت کردم قرار شد یه مدت خودم بیام و کم کم عادتت بدیم.صبحها یکم دیرتر از رادین و آرا میبرمت.یکم میمونم .هرکاری میکنیم نمیری کلاس خودت که نوباوه 1 هست.بزور میری پیش آرا کلاس نوباوه 2.قرار شد تا عادت کردن کاملت بزارن هر جا راحتی بمونی.ارا هم اونجا مثل یه خواهر بزرگتر مواظبته.اما خونه واییییییییییی مدام در حال جنگین.چند روز پیش به آرا گفتی (آرا چرا تو مهد مهربونی اما تو خونه بدی؟)

بالاخره ساعت موندن من از 1 ساعت به 5 دقیقه رسیده.آرسام یا پیش خاله الناز میمونه یا پیش زن دایی.همه اسیر تو یه الف بچه هستن تا بری مهد.

چند کلمه ایی هم انگلیسی یاد گرفتی و کلاس ژیمناستیک هم میرید.لباسم برات خریدیم که بزودی عکساتو میزارم.

همین چند دقیقه قبل از من پرسیدی مامان چرا مهد هی اسمش عوض میشه؟میگم چطور؟میگی گاهی اسمش مهده گاهی ژیمناستیکه و گاهی شب یلدا!تعجب

آخه دوشنبه جشن یلدا دارید تو مهد.نمیدونی یلدا چیه.فقط میگی تو یلدا عکس میندازن .توضیحاتم هم اصلا برات قابل قبول نبود.

امروز برنامه علمی در مورد مغز انسان میداد.بابا رو با سوالاتت دیونه کردی در مورد مغز .اخه بابا الان چی بهت بگیم تا قانع بشی.

همین الان هم بادبزن میخوای .برای اینکه منو مجاب کنی تا بخرم داری میگی که وقتی بیرون میرم سردم میشه واسه همین بادکنک (بادبزن)میخوام.  (الان 29 آذره.به نظر هوا گرم میاد؟که دنبال بادبزنی؟بی حوصلهتعجب)

حدیث ما هم با شما اینجوریه دیگه.گاهی بقدری حرف داری که میخوام خودمو بزنم.چون جواب کم میارم.

چند روز پیش ازم دمپایی رو فرشی میخواستی.بهت گفتم لازم باشه برات میخرم.گفتی لازمه بخر.گفتم من تشخیص میدم چی لازمه چی نه.گفتی خوب تخصیص بده که لازمه!!!!خدایااااااااااااااااااااااا

راستی آرسام هم کاملا میشناسدت.تا میایی جلوش غش غش میخنده.تو هم خوب باهاش کنار میایی دختر گلم.ممنون

خدایا امان از مریضی.سرما خوردی.سرفه میکنی.برات فرنی با نشاسته درست کردم همین الان و از ترس اینکه ارا و رادین نخورن همه رو خوردی.آی حسود مامان

آدرینا من عاشقتم.تو هم دخترمی هم خواهر نداشتم.

وقتهایی که صدام میکنی مامانی و میگی دوستت دارم دنیا رو میدن بهم.

یبار بهت گفتم اذیتم کنی پیر میشم از اون وقت هی میپرسی مامان پیر نشی ها.مامان الان پیر شدی؟

خیلی نگران بودی حرفم رو عوض کردم و گفتم نه دیگه پیر نمیشم همیشه جوون میمونم .ترست رو به ارا هم منتقل کردی که اگه مامانشو اذیت کنه پیر میشه.

وای ادرینا یادم رفت بگم عمه سولماز نی نی تو دلش داره.هنوز معلوم نیست چیه.اما دقیقا 1 سال از آرسام کوچیکتر میشه.

نی نی تو دلی خاله النازم پسره بله آریا خان.ایشالله که هر دو سالم و صالح بدنیا بیان.

خانوم طلای مامان کم میام تو وبلاگت اما تمام سعیم رو میکنم عقب نمونیم از وقایع.

ازت ممنونم بابت منطقی بودنت و اروم بودنت.بابت مهربونیات و خنده هات.بابت بودنت و نگاهت.بابت مادر شدنم و تجربه جدیدم

سالم باش و سالم زندگی کن.منو بابا همیشه مواظبتونیم

آدرینا و رادین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)