آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

چی بگم والله

1393/10/13 0:10
نویسنده : مامان آرزو
337 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یدونه من

آدرینای من بد قلق شدی!نمیدونم آرسام باعثشه یا مهد؟!

قبل از اینا همیشه به حرفام گوش میدادی.اما الان وقتی ازت یه چیزی میخوام میگی خودت بیار یا خودت برو و یا...........

میری مهد اما به سختی.گریه میکنی التماس میکنی دیرتر بری یا نری.دلم آتیش میگیره اما اگه کوتاه بیام زحمت 1 ماهمون از دست میره.

تو این مدت شبها از 8:30 نهایت تا 10 خوابیدی و صبحها هم بهتر بیدار میشی.

چند وقتی هست با بابا میری مهد.من دیگه نمیبرمت. ظهرها هم یا بابا میاد دنبالت یا بابای آرا جون.

روزهایی که مهد نداری خیلی خوشحالی......معلومه تنبلی ها.

هی میگی مامان من چقدر دیگه باید برم مهد بسه هر چی یاد گرفتم!سوت

یه وقتهایی هم یواشکی آرسامو میچزونی.مثلا رو شکمشو فشار میدی یا انگشتهاشو میکنی تو دهنت و یواشکی گاز میگیری.اما اونم فکر میکنه بازیه و میخنده.

کلا دوستت داره و وقتی تو میری سراغش غش غش میخنده.

منو بابا هم به خنده شما خندمون میگیره.وروجکین دیگه.

اما بعضی رفتارهاتم خیلی بد شده.بزور میری دستشویی و میگی جیش ندارم ،یا بزور لباس میپوشی و میگی نمیام بیرون.

نمیدونم چه کنم اما باز خدا رو شاکرم.چون بازم از خیلی بچه ها بهتری حتی حسادتت نسبت به آرسام هم معقوله.

دختر ظریف و شکننده من خیلی دوستت دارم.برات بهترین ها رو میخوام.آرزو میکنم آرزویی تو دلت نمونه و به بهترین ها برسی.

برنده باشی تو زندگیت و افتخار ما باشی.لذت از جوونیت ببرییییییی ماه من.

ولی اگه شدنی بود عاجزانه ازت میخواستم بزرگ نشی .همین اندازه بمونی و لذت از کودکیت ببری.

بخدا دربزرگی هم هیچ خبری نیست.هیچی

اما به خواست من نیست که.تو بزرگ میشی و من پیر.تومادر میشی و من مادربزرگ.

تو عروس یه خانواده میشی و من مادر زن...........

خلاصه که دنیا در گذره و هر روز یه جوری میگذره.

امیدوارم بزودی به آرامش قبلیت برگردی نفسم

بوس تا آخر دنیاااااااااااااااااااااا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)