آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

مریضی مریضی

چه سلامی چه علیکی تو که همش این ماه مریض بودی عزیز دلم.قربونت برم.هنوز خوب نشدی. هرروز به امید این بیدار میشم که یروز تازست و تو خوب شدی اما میبینم باز داری گریه میکنی و بیقراری.2بار بردیمت دکتر.یبار چالوس و یبار عباس آباد .اما هنوز که داروهاشون بی اثرن. میگن ویروسه جدیده و همه مریضن.البته ما خودمون هنوز خوب خوب نشدیم. امروزم واکسنو نزدیم دیگه ترسیدیم بدتر بشی. تازه موندیم هفته دیگه که مراسم عقد آناهیتاست چه کنیم؟اگه همینجوری مریض باشی نمیتونیم بریم. هرچند ناراحت میشن. در هر حال خوشگل مامان زودتر خوب بشو که دیگه طاقت درد کشیدنتو ندارم.دلم میخواد بخندی و بازی کنی نه اینکه گریه کنی و بد قلق باشی. مامان عاشقته و...
3 بهمن 1391

آدرینا بیمار میشود

سلام به دختر بیمار خودم دختر خوشگلم مریضه.این ماه 2 روز هوس تهران زد به سرمون اما از آلودگی هوا چی بگم که مریضت کرد.هم چشات خون افتاد هم سرما خوردی. برگشتیم شمال اما همینجوری مریضیت ادامه داشت تا اینکه 2 روز پیش تب کردی.تب شدید.بمیرم برات. بی حال افتادی یه گوشه و نگاه میکنی. دیروز 28 صفر بود.مومو شله زرد داشت.اونجا بودیم و تو خیلی گریه کردی جوری که بوبو ناراحت شد و میگفت برید خونتون تا راحت باشی.میگفت  چون تو همیشه خانومی و گریه نمیکنی وقتی گریه میکنی آدم ناراحت میشه و گریه اش میگیره.ساعت 6 برگشتیم خونه یکم خوابیدی و یکم بهتر شدی.اما فقط یکم گلم. تا صبح هم ساعت گذاشته بودم و چک میکردم که تبت بالا نره. آی خدا آدم...
23 دی 1391

تحولی نو

سلام به جیگمیلی خودم آدرینا خانوم بالاخره شما هم مامانی شدی.وابسته شدی بمن و دیگه پیش کسی نمیمونی. اگر هم بمونی مداوم میگی ماما ماما ماما. من هم بعد گذروندن یه دوره شوک دارویی که همش بهم دلشوره داده بود تصمیم گرفتیم با 2تاخاله الناز ها بریم کلاس هیپ هاپ.مامان دانسر میشود...................... همین الان دستگیرت کردم داشتی یه تیکه فلز میخوردی هی بهت میگم چی میخوری تو دستت پرتقال رو نشون میدی میگی آم آم منم باور کردم ولی دیدم از دهنت صدای خوردن فلز به دندون میاد تازه فهمیدم منوگیر آوردی .خیلی بلا شدی. پستونکتو قایم میکنی منو وادار میکنی دنبالش بگردم.موذیییییییییییییییی اما خودت نمیدونی که چقدر شیرینی. راستی بگم از لغات ...
25 آذر 1391

تنها خوابیدن

سلام زمستونی اما گرمم به تو برفی خانوم خودم خانوم طلا بالاخره پس از جنگیدن زیاد با خودم و احساسم و مصلحت کردن با دوستان نی نی سایتی امشب جای خوابتو جدا کردم. بله،امروز با کمک بابایی تخت تورو که تو اتاق ما بود رو بردیم تو اتاق خودت. از ساعت 11 درخواست آیش(شیر)فرمودی و من بهترین فرصت دیدم تا بزارمت تو جات ،شیر رو خوردی و یکم با عروسک بازی کردی اما بعد شروع کردی به غرغر. من رو تخت نوجوان شما خودمو زدم به خواب،بعد از 20 دقیقه ای غر زدن دراز کشیدی و 5 دقیقه ای خوابت برد. اما نمیدونم تو همون اتاق بخوابم یا بیام پیش بابایی.دلم ناراحته ،آخه صبهها که بیدار میشدی میومدی تو بقل من میخوابیدی،از این به بعد تو تختت زندانی هستی. بم...
25 آذر 1391

روزگار تکراری

سلام آفتابی به دختر آفتابی خودم آدرینا خانوم امروز سحر خیز شدی و 7:49 بیدار شدی منم بی خواب کردی.اما ساعت 10 خوابیدی و من از بیکاری و برای اینکه صدا نکنم اومدم تا برات یکم درد دل کنم. خانوم طلایی دلم گرفته.دلم واسه روزهای مجردیم تنگه,واسه روزهایی که بی قید و بی مسولیت بودم. مامانم همیشه کارهای منم بعهده میگرفت و من پادشاهی میکردم.با دوستام خوش بودم.همیشه خونمون پر بود از دخترا,بزن و برقص و خنده.اما حالا هر کدوم دنبال سرنوشت خودشونن.بعضیاشون خارجن و با بعضیاشونم در تماسم.اما من تو این شهر احساس تنهایی میکنم.هرچند که مامان بابام و دایی محمد اینا اینجان اما برای من که آدم اکتیوی بودم الان سخت میگذره. (بیدار شدی و داری میای و می...
29 آبان 1391

پارک

سلام خنک پاییزیم به تو یگانه دخترم خانوم خوشگلم امروز جمعه بود یهو هوس کردیم ببریمت پارک.سریع حاضر شدیم و رفتیم پارک عباس آباد.برات خیلی تازگی داشت.اما خوشت اومد عزیزم. یکم سرسره و تاب و الاکلنگ سواری هم کردی. راستی 48 ساعت بیشتره که شیرو ازت گرفتم.تا این لحظه که نخواستی و مثل همه کارهات با متانت داری از شیر گرفته میشی ماه من.منو ببخش اما دکتر گفت دیگه قطعش کنم. اینم چند تا عکس از پارک و یه عکس از تولد آریسا اینم از خونه خاله الناز و در تولد آریسا ...
26 آبان 1391

راه رفتنت مبارک

گلبرگم سلام خانوم طلا تبریک میگم.بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتی و راه رفتییییییییییییییییییییی امشب من نشسته بودم زمین سر پا بودی گفتم بیا  1 قدم اومدی سمت من و من رفتم عقب تر باز اومدی و دور زدی رفتی سمت بابایی و افتادی تو بقلش عزیزم. دیگه خوشت اومده بود و بین ما هی میرفتی و برمیگشتی تازه بما یادآوری میکردی دست بزنیم واست .بیشترین تعداد قدمهایی که بر داشتی 6 تا بود و یا مینشستی یا می افتادی تو بقل ما . دختر گلم امیدوارم همیشه تو زندگیت ثابت قدم و جدی باشی .مصر قدم بردار و پات نلغزه که زندگی شوخی بر دار نیست. مهربونم 18 آبان 1391 هم تولد آریسا بود و تو برای بار اول رفتی تولد که بزودی عکساشو میزارم.در ضمن کلماتی جدید ه...
26 آبان 1391