آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

تولدتون مبارک آریا و کیانا جون

سلام به دختر خوشگل خودم دخترکم ببخش که مدت طولانی نیومدم و بروز نکردم وبلاگو.اخه سرمون شلوغ شد یهو. خبرا خوبه خیلی خوب اما خوب یه ذره ترس بجونمون ریخت. اولی مربوط به شب 13 اردیبهشت بود که خاله الناز ساعت 4 صبح درد زایمانش شروع شده بود در خونمونو زد و آرا رو سپرد بما و رفت بیمارستان. و ساعت 7:30 صبح آریا خان با عمل سزارین چشم قشنگشو بدنیا باز کرد.ان شاالله قدمش خیر باشه و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه. چند روز بعد هم تصمیم گرفتیم بریم تهران یه هوایی عوض کنیم.عمه سولماز تقریبا استراحت مطلق شده بود. یکشنبه 20 اردیبهشت من و شما و آرسام جون رفته بودیم ناهار خونه خاله سیمین (دوست من)که عمه سولماز زنگ زد که اورژانسی باید سز...
20 خرداد 1394

روز مادرانه من

دخترکم نازکم تو آمدی تا من مادر باشم. قشنگ روزگارم و بهانه زیستنم تو هستی تا مادر بمونم. سال 90 برای من یعنی مادر شدن و تو زیباترین هدیه خدا منو مادر کردی. الان که دستهای کوچیکت مهربونترین دسته برای من و پاک کردن اشکهای منه و دوستت دارم گفتن هات نهایت لذت من یعنی نهایت عشق. وقتی صدام میکنی مامان آرزووووووووووووو حتی جونم هم کمه واسه جواب دادن و جونم گفتن. کاش باشم و ببینم و لذت ببرم عزیزم برای  روزی که مادرمیشی. پاینده و جاویدان باشی کوچولوی مهربونم ...
21 فروردين 1394

روز مادرم مبارک

وقتی یک سالت بودمشغول شد به غذا دادن و شستنت و تو با گریه های طولانی شب از او تشکر کردی. وقتی دو سالت بود مشغول شد به آموزش دادنت به راه رفتن اما تو با فرار ار آن هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی. وقتی 3 سالت شد مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن و تو با ریختن غذا بروی زمین ازش تشکر  کردی. وقتی 4 سالت بود مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی. وقتی 5 سالت بود مشغول شد به پوشاندن بهترین لباسها برای عید و تو با کثیف کردن آنها از او تشکر کردی. وقتی 6 سالت بود مشغول شد به ثبت نام کردن تو در مدرسه و تو باجیغ و داد که نمیخواهم بروم به مدرسه از او تشکر...
21 فروردين 1394

بهارت مبارک بهارم

دختر زیبا و ظریف من سلام پرنسس من سال 94 هم اومد بهاری دیگه و زندگی تازه .امسال چهارمین بهاری بود که دیدی . حالا حالا ها باید بهارهای زیادی ببینی. امروزت با پدر و مادر و برادر و 4تا پدر و مادر بزرگات ،خانواده دایی و عمه هات بهار رو تجربه کردی و فرداها با خانواده خودت.خودت میشی مادر و با همسر و بچه هات هفت سین میچینین. من فقط از خدا برات سلامتی و طالع بلند میخوام آدرینای من امسال هم مثل هر سال برای تحویل سال خونه بوبو اینا بودیم با این تفاوت که امسال رادین و زن دایی هم بودن و نرفتن کرمان.ساعت تحویل سال حدود 2:15 نیمه شب بود.بابا مازیار  و بوبو که قبلش خوابیدند و  قبل سال تحویل بیدارشون کردیم. ما همگی ب...
15 فروردين 1394

سلام سلام دردونه

دخترک نازو خوشگلم سلام عزیز دل مامان 7 روز دیگه سال 93 تموم میشه.سالی که برای ما شکر خدا خوب بود چون داداشیت به جمعمون اضافه شد. میونتون خوبه .البته گاهی تو بلا یه حرکتی میزنی روش اگه بفهمیم که بهت تذکر میدیم نفهمیم هم دیگه کاری که شده دیگه 21 بهمن ماه 93 برای آرسام جون مهمونی دندونی گرفتیم.به تو و رادین و ماهان خیلی خوش گذشت اما همون شب بشدت مریض شدی.اون شب ما خونه بوبو اینا خوابیدیم.تا صبح هی بیدار میشدی و گریه میکردی.صبح ساعت 7 به بابا زنگ زدم اومد بردیمت دکتر. بعد عمه آزاده هم اومد ویزیتت کردو برات دارو داد.تا شب حالت بد بود.فرداش تو بهتر شدی من مریض شدم و بعد از ما هم آرسام.برای همین تصمیم گرفتیم نزاریم تا اردیبهشت...
24 اسفند 1393

چی بگم والله

سلام یدونه من آدرینای من بد قلق شدی!نمیدونم آرسام باعثشه یا مهد؟! قبل از اینا همیشه به حرفام گوش میدادی.اما الان وقتی ازت یه چیزی میخوام میگی خودت بیار یا خودت برو و یا........... میری مهد اما به سختی.گریه میکنی التماس میکنی دیرتر بری یا نری.دلم آتیش میگیره اما اگه کوتاه بیام زحمت 1 ماهمون از دست میره. تو این مدت شبها از 8:30 نهایت تا 10 خوابیدی و صبحها هم بهتر بیدار میشی. چند وقتی هست با بابا میری مهد.من دیگه نمیبرمت. ظهرها هم یا بابا میاد دنبالت یا بابای آرا جون. روزهایی که مهد نداری خیلی خوشحالی......معلومه تنبلی ها. هی میگی مامان من چقدر دیگه باید برم مهد بسه هر چی یاد گرفتم! یه وقتهایی هم یواشکی...
13 دی 1393