تولدتون مبارک آریا و کیانا جون

سلام به دختر خوشگل خودم

دخترکم ببخش که مدت طولانی نیومدم و بروز نکردم وبلاگو.اخه سرمون شلوغ شد یهو.

خبرا خوبه خیلی خوب اما خوب یه ذره ترس بجونمون ریخت.

اولی مربوط به شب 13 اردیبهشت بود که خاله الناز ساعت 4 صبح درد زایمانش شروع شده بود در خونمونو زد و آرا رو سپرد بما و رفت بیمارستان. و ساعت 7:30 صبح آریا خان با عمل سزارین چشم قشنگشو بدنیا باز کرد.ان شاالله قدمش خیر باشه و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.

چند روز بعد هم تصمیم گرفتیم بریم تهران یه هوایی عوض کنیم.عمه سولماز تقریبا استراحت مطلق شده بود.

یکشنبه 20 اردیبهشت من و شما و آرسام جون رفته بودیم ناهار خونه خاله سیمین (دوست من)که عمه سولماز زنگ زد که اورژانسی باید سزارین بشه.و از من خواست سریع بریم و براش وسایل نی نی رو بخرم و ببرم بیمارستان.

در عرض 2ساعت کلی خرید کردم.

خلاصه که حدود 9 شب هم کیانا خانوم 7 ماهه تو هفته 30 با عجله چشم به جهان گشود.

خیلی کوچولو بود.1کیلو و 580 گرم.

بمدت 2 هفته رفت تو دستگاه nicu.ما برگشتیم شمال و روز ترخیص کیانا برگشتیم تهران.

چند روز تهران خونه مامان مریم موندیم و من شدم کمک دست عمه سولماز.آخه کیانا بقدری کوچیکه که جزمن و عمه سولماز کسی جرات نداشت دست بزنه بهش.

بله دختر کوچولو الان شده 1 ماهه و 1800 وزنش.

ان شالله زیر سایه پدرو مادرش بزرگ بشه.

در ضمن منم بهش شیر دادم.باید ببینم شدین خواهر شیری یا نه؟

این 2تا خبر خوب این مدت بود.

اما از امشب بگم که تو بشدت مریضی و داری سرفه میکنی و مدام بیدار میشی و گریه میکنی.

آرسام هم 2 شب پیش اینجوری بود.البته هنوزم هم نامیزونه.امروز بردمتون دکتر.امیدوارم زودتر خوب بشین.

من طاقت درد کشیدن و گریه هاتونو ندارم.دردو بلای شما بجون خودم عزیزای دلم.

راستی کلاس سفال گری هم میری.البته بقول خودت گل بازی.اما مهد گاهی تفننی میری.منم اصرار ندارم هر روز بری.

یکم هم خود سر شدی و حرف گوش نمیدی .گاهی عصبانیم میکنی بحد مرگ اما همیشه عشقمی.

با آرسام هم گاهی بازی میکنی و میخندین.منم لذت میبرم زیاددددددد

دختر نازم شدی دوست من و زندگی من.هرروز بزرگتر میشی و من لحظه به لحظه شاهد خانوم شدنت.

دوستت دارم تا دنیا دنیاست.بوسسسسسسسسس برای عشقم

در آرزوی سلامتی و سربلندی تو