آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

آخ که چقدر مظلومی

دختر نازم دیشب واکسن 6 ماهگیتو زدیم بابا بردت تو اتاق پای راستتو هیچی نگفتی اما پای چپتو فهمیدی و شروع  به جیغ زدن کردی.از اون اتاق دویدم پیشت و بقلت کردم وتو بقل مامان آروم گرفتی. تا صبح بالا سرت تبتو چک میکردم که شکر خدا تب نکردی. واکسن 2 ماهگی بتاریخ3مهر 90 بیشتر اذیت شدی درد داشتی و پاتو تکون نمیدادی.اونو با مومو و بابا مازیار زدی.من طاقت دیدن ندارم عزیزم که تو درد بکشی.منو بابا تا صبح بالای سرت بودیم و گریه هم کردیم. واکسن 4 ماهگی بتاریخ 2آذز 90 بود که یکم کمتر اذیت شدی. واکسن بعدیت هم میره تا 1 سالگیت. امیدوارم هرگز درد نبینی و همیشه سالم باشی و بدونی که ما مواظبت هستیم و خواهیم بود.تو فقط خوب بزرگ شو و نگر...
6 بهمن 1390

اولین پارتی من

سلام ناز مامان خلاصه شما اولین پارتیتو رفتی.خیلی وقته میخواستم بیام و برات از نی نی پارتی بنویسم تا امشب قسمت شد. بعد از برگشت از تبریزبتاریخ 28 مهر 90 قرار بود بریم خونه رادین کوپولو و من خاله آرزو رو ببینم و شما رادینو.قرار شد خاله آرزو به خاله سپیده (مامان پارمین)هم بگه تا بیاد.همین دعوت تبدیل شد به یه نی نی پارتی توپ. مهمونی مال شماها بود.در ورودی باز میشد صدای کلی نی نی ساختمونو بر میداشت.همتون مثل فرشته ها بودین و از دیدنتون لذت بردیم .یه خانوم عکاسی هم اومد و ازتون عکس انداخت.مامانا و      نی نی های حاضر بشرح ذیل بود: مامان معصومه و پرهام مامان مهسا و هامون مامان آرزو و رادین...
26 دی 1390

من هم بزرگ شدم

دختر نازنینم از 2 روز مونده به شب یلدا در تلاش بودی بپیچی.با کمک من یکم پیچیدی اما شب یلدا خونه مامان مریم بودیم که با تلاش خودت بالاخره پیچیدی.قربونت برم که دستت زیرت مونده بود.پس یادت باشه بتاریخ 30/9/90 چرخیدی.تازه لباس هندونه ای هم پوشیده بودی و کلی خوردنی شده بودی. کار مهم دیگت هم بتاریخ 10 دی ماه 90انجام دادی و  اولین غذاتوکه فرنی بود خوردی.با یه قابلمه کوچیک که رو سیسمونیت بود مامان برات فرنی درست کرد و شما 2 قاشق خوردی .الهی قربون غذا خوردنت برم زندگی من. خوب بخور تا بزرگ بشی و من بهت افتخار کنم. دیونه وار دوست دارم.اینم عکس اولین پیچیدن و غذا خوردنت ...
22 دی 1390

دل تنگ بابایی

آدرینای نازم بابا رفته تهران برای کلاس. خیلی دل من گرفته.سه شنبه رفت طرفای صبح.دلم گرفت گریم گرفت و تنها حضور تو آرومم کرد.عصر با بوبو رفتم دکتر تو موندی پیش زندایی و مومو .تا 9 شب بیرون بودم .دلم برات میتپید.تو دستگاه ام ار ای حالم بد شد.اینم از عوارض زایمانه.البته منتی رو تو نیست ها دخملم. شب اومدیم خونه منو تو.تنها و جای خالی بابا گریمو در آورد.تو رو خوابوندم یه زنگ به خاله شراره زدم.اونو بیدار کردم باهاش حرف زدم.ساعتم 1 شبم با دلتنگی خوابیدم. امروزم فقط با بابا حرف زدم.عمه آزاده و سولماز اومدن شبم میریم پیش اونا.کاش هرگز بی سایه سر نباشیم عزیزم. بابا چراغ خونست.بدون عاشقانه ما رو دوست داره و اونم دلتنگ ماست.فردا میاد ایشالله. د...
21 دی 1390

آدرینای دلبر

دردونه خانم سلام این چند روز سرت حسابی شلوغ بود آخه مامان مریمت اومده بود کلی از عمه آزاده و عمه سولماز دل بردی مومو هم که کمتر میبیندت دلگیر شده از بابا بزرگات بگم که عاشقتن   ...
28 آذر 1390