دل تنگ بابایی
آدرینای نازم بابا رفته تهران برای کلاس.
خیلی دل من گرفته.سه شنبه رفت طرفای صبح.دلم گرفت گریم گرفت و تنها حضور تو آرومم کرد.عصر با بوبو رفتم دکتر تو موندی پیش زندایی و مومو .تا 9 شب بیرون بودم .دلم برات میتپید.تو دستگاه ام ار ای حالم بد شد.اینم از عوارض زایمانه.البته منتی رو تو نیست ها دخملم.
شب اومدیم خونه منو تو.تنها و جای خالی بابا گریمو در آورد.تو رو خوابوندم یه زنگ به خاله شراره زدم.اونو بیدار کردم باهاش حرف زدم.ساعتم 1 شبم با دلتنگی خوابیدم.
امروزم فقط با بابا حرف زدم.عمه آزاده و سولماز اومدن شبم میریم پیش اونا.کاش هرگز بی سایه سر نباشیم عزیزم.
بابا چراغ خونست.بدون عاشقانه ما رو دوست داره و اونم دلتنگ ماست.فردا میاد ایشالله.
دختر نازم تو فقط خوب بزرگ بشو و مایه افتخار باش بقیه با ما.نگران هیچی نباش که ما مثل کوه حمایتت میکنیم.بوس 100000000000