آدرینا احمدیآدرینا احمدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آدرینا عشق مامان آرزو و بابا مازیار

تنی چند از عکس های خوشگل من در سنین مختلف

اینجا بیمارستانه و اومدی عیادت مامانییییییییییییی از بیمارستان بوبو بردت فروشگاه لایکو و برات یه راکینگ چیر خرید و تو ماشین سواری کردی مراحل نماز خوندن آدرینا با صورت تمیز بس که دخترم به فکر درس و مشقه با وسایل درسی میخوابه در حال آرایش دستگیر شده تیپ زدن آدرینا و رادین آدرینا و کیان     ...
2 آبان 1393

بازم دیر اومدم

سلام به گل قشنگ مامان.دخترک نازم. آدرینای قشنگم ببخش دیر اومدم برای نوشتن.سرم شلوغه عسلم.از صبح با تو و داداشیت مشغولم. یه مسافرت 13 روزه هم داشتیم به تبریز.مثل همیشه خونه عمه ناهید(دختر عمه مومو وبوبو).این دفعه خیلی جاهای دیدنی نرفتیم.حتی اسکو هم کم رفتیم اما نفهمیدیم چجوری شد 13 روز. 4مهر رفتیم و 17 مهر برگشتیم.برای تو و آرسام عقب بابا مازیار جا درست کرد و شما خوابیدین.برگشتنی هم برای تو مانیتور نصب کرد و تا خیلی راه رو سی دی باب اسفنجی رو میدیدی. خوب بود و خوش گذشت شما هر دو هم خیلی بچه های خوبی بودین. در ضمن کلی شیرین زبون شدی.مدام مشغول حرف زدنی.مدام داری برام در مورد یه قضیه صحبت میکنی وای اگه جواب ندم.هی میگی...
2 آبان 1393

سلام داداشی

سلام به همدمم،به یدونه دخترم بالاخره ادرینا خانوم داداشی شما هم اومد.با همه نگرانی که داشتم  و باید تو رو 2شب تنها میزاشتم همه چی به آرومی تموم شد و آرسام ما هم زمینی شد. عمه آزاده اومد و عمه اعظم(عمه من) .تو و بابا و عمه ازاده شب موندین با هم تو خونمون البته 2 شب و تو به بهترین نحو همکاری کردی. من 15 تیر ساعت 9 شب بستری شدم و 16 تیر 8:30 صبح آرسام به دنیا اومد.اما بخاطر مشکل تنفسی و با همکاری عمه آزاده رفت تو دستگاه تا 4 روز. همون روز اومدی عیادتم اما زیاد تحویلم نگرفتی.17 تیر هم که اومدم خونه سرت به کار خودت گرم بود.فقط ازم میپرسیدی حالا که آرسام از دلت اومد بیرون میتونم رو دلت بپرم. چند روزی عمه اعظم و عمو ا...
16 مرداد 1393

خدا حافظ مهد کودک

سلام عصبانی من به تو فقط 14 روز رفتی مهد همین!3روز اول کامل.بعد زنگ زدن که خوابت میاد چند روزی هم نصفه رفتی و در نهایت بار آخر بقدری گریه کردی که بمن زنگ زدن بیا ببرش. ازم خواستی که دیگه نری.منم موافقت کردم.چون دوست نداشتم فکر کنی بزور مجبوری بری.بعضی روزها یهو میگی مامان من نمیرم مهد ها.میگم نرو عزیزم اما کاش میرفتی که من بعد ها دچار مشکل نشم.مهم نیست ،مهم خودتی دخترم این چند تا عکس جدید از آدرینا خانوم این پای ما مادر و دخترهههههههه این لباسم زن دایی برات خریده و خیلی بهت میاد اینم یه مدل خوابه دیگههههههه اینم رادین و آرا و آدرینا ...
6 خرداد 1393

سلام به مهد کودک

سلام بهار نارنج من بتاریخ 2 اردیبهشت 93شما خانوم خانوما زدی زیر گریه که میخوام برم مهد.گفتم نمیمونی ،گریه میکنی ،گفتی نه!میمونم گفتم من برمیگردم ها،گفتی میمونم. خلاصه ساعت 2:30 پوشوندمت و 2تایی با ماشین رفتیم دم مهد کودک قند عسل.رادین و آرا هم اونجان. خلاصه نیم ساعت من موندم بعد مجبور بودم بیام ماشینو بدم به بابا.هرچی گفتم بیا بریم نیومدی. منم برگشتم برات خوراکی هم خریدم بعد 20 دقیقه برگشتم.دیدم مشغول بازی هستی. باز رفتم پیاده روی و برگشتم باهام نیومدی خونه.من برگشتم خونه تا 7 اومدیم دنبال شما 3 تا.منو بابا و خاله الناز. زدی زیر گریه که بمونی اونجا.من که در حیرتم. امروزم خوراکیتو گذاشتی تو کیفت و آماد...
6 خرداد 1393